...اینجوری شد که ما اینجاییم

عکس من
اولین روزی که وارد این دنیا می شیم گریه می کنیم. معلوم نیست به حال خودمون یا به حال این دنیا!! کم کم که بزرگ می شیم مامان نمیذاره سختی ها و بدی ها رو ببینی و با خودت فکر می کنی "اونقدرهام بد نیست!!" حالا که بزرگتر شدی می بینی که حرف راست رو باید از بچه شنید. پس با هم بیاید ببینیم. گریه نکنیم اما واقعیات رو به گوش همه برسونیم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

22خرداد خطه ی سبز

دوستان ، بسه دیگه! تا کی می خوایم خودمون رو فریب بدیم. کی گفته ما بیشماریم؟! بیشماری ما بدلیل پراکنده بودن و ناشناخته بودنمونه! نه بدلیل زیاد بودنمون. عده ی کمی همچون ما فعال هستن! عده ی کمی آگاهن.

شنبه حدود 5 نفر با خود من قرار گذاشتن که فرداش ساعت 6 مطهری باشن. هیچ کدومشون نیومدن. مشکل اینجاس که عده ای فکر می کنن خونشون از بقیه رنگین تره و می گن "بیایم چی بشه؟!!" یا " بیخیال بابا خبری نمیشه که!!" این افراد نمیدونن یا خودشون رو می زنن به ندونستن که: بابا اومدن شماست که باعث می شه "چیزی" بشه! اینا همونایی هستن که نقشی تو انقلاب ها و تغییرات بزرگ ندارن اما طی یک ماه میان و صاحبان انقلاب می شن و اون رو به انحراف می کشونن.

دو نفر از دوستام بهم گفتن پروژه ی فلان درسمو باید انجام بدم!! میخوام ازشون بپرسم که مایی که اومدیم تو خیابونا پروژه نداریم؟ ما درس نداریم؟! ما کار نداریم؟! ما بی کار و بی عاریم که میایم2ساعت الکی تو خیابونا می گردیم؟!

من مادری رو با چند دخترش دیدم که (کلی هم سانتیمانتال بودن و اگه یه روز عادی بود حتما سروکارشون به گشت ارشاد میفتاد) که با دیدن گله موتورسواران از هم می پرسیدن "چه خبره؟! اینا چرا اینجورین؟؟!! " این باعث شرمه!

از پدر و مادرانی ، که نه خودشون به خیابان میان (و سال 57 خودشون از "انقلابیون" بودن اما الان غرغر میکنن!!) و نه می ذارن بچه هاشون بیان تو خیابونا که حقشونو بخوان ، می پرسم:

چی فکر می کنید؟!!! ما پدر و مادر نداریم؟!! ما عزیز کسی نیستیم؟؟

مادرم وقتی داشتم می رفتم گفت "وایسا چای گذاشتم! بیا چایتو بخور بعد!!.... بنده ی خدا به هر بهونه ای می خواست نرم! من که میخاستم ساعت 6 دقیقا چهارراه میکاییل باشم سریع بوسه ای بر پیشونیش زدم و از خونه دویدم بیرون! اما وقتی سر ساعت 6 چهارراه بودم با ناامیدی رفتم سمت شهرداری... بعد از چند دقیقه با اصرار به خودم برگشتم دوباره مطهری رو تا پایین متر کردم!!! قدم به قدم بوی ساندیس خورا و بستنی خورا حالمو بهم می زد و بدتر از اون خلوت بودن خیابون از معترضین!!

ساعت 7.5 تازه یکم شلوغ شده بود!!!! اما من امیدی نداشتم! برای اینکه به خودم امید بدم که تو این نیم ساعت باقی مونده معجزه ای میشه خیابون مطهری رو بقصد خیابون امام پیاده رفتم! ساعت نزدیک هشت معجزه اتفاق افتاد و دلگرمم کرد! مادرم بهم زنگ زد و گفت من سر حاجی آبادم...

دوستان امروز جامعه ی ما در جهل فرو نرفته. حکومت با هوشیاری مردم رو رام کرده!! مردمی که باید همچون توفانی ریشه های بی ریشگی رو خشک کنن دیروز به دنبال جنسی ارزان تر از مطهری خارج شدند! دوستم مهندس برقه! اما بدنبال یه لقمه نونه و به هیچ چیز دیگه ای جز این فکر نمی کنه! چهار سال درس خوندنش هیچ کاربردی براش نداره! وقتی براش ماجرای دردناک هاله و عزت الله سحابی رو تعریف کردم با خنده ای تلخ گفت "خب این چه تاثیری تو زندگی من می گذاره؟!!!" این جامعه ی ماست! من و مادرم به خیابان ها می آییم!! حماسه ی سهراب ها و نداها رو می سازیم اما گرسنگی حماسه نمیشناسه!!! تنها لقمه ای نان ... نیاز مردم ما امروز یک انقلاب نانه نه انقلاب برای آزادی!!!